سرگرمی و تفریح

جملات فلسفی و عمیق از فلاسفه بزرگ تاریخ

خرید فالوور از سایت اینبو
ژان پل سارتر

ژان-پل شارل ایمار ساتر فیلسوف، اگزیستانسیالیست، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس، منتقد فرانسوی و یکی از چهره های کلیدی در فلسفه اگزیستانسیالیسم (و پدیدارشناسی) به شمار می‌رود. آثار او بر جامعه‌شناسی، نظریه انتقادی، نظریه پسااستعماری و مطالعات ادبی تأثیر گذاشته است و این تاثیر کماکان ادامه دارد. او در سال 1964 جایزه نوبل ادبیات را علیرغم تلاش برای امتناع از آن دریافت کرد و گفت که همیشه افتخارات رسمی را رد می کند و یک نویسنده نباید اجازه دهد که خود را به یک موسسه تبدیل کنند.

جملات پوچ انگارانه از ژان پل سارتر

    هر موجودی بدون دلیل زاده می‌شود، از روی ضعف خودش را امتداد می‌دهد و به تصادف می‌میرد.

    … ولی هر دم گویا در شرف آن بودند که همه چیز را ول کنند و خودشان را نابود کنند. خسته و پیر و به نادلخواه به وجود داشتن ادامه می‌دادند، فقط چون که ضعیف‌تر از آن بودند که بمیرند، چون که مرگ فقط می‌توانست از بیرون به سراغشان بیاید.

    شاید فهمیدن چهرۀ آدم برای خودش ناممکن باشد. یا شاید به خاطر این است که من تنها هستم. کسانی که در جمع انسان‌ها زندگی می‌کنند یاد گرفته‌اند که چطور خودشان را در آینه ببینند، به همان‌گونه که در نظر دوستانشان می‌نمایند. من دوستی ندارم: آیا به این سبب گوشتم این‌قدر برهنه است؟ تو گویی_بله، تو گویی طبیعت بدون انسان‌ها.

    بیشتر وقت ها، افکارم چون به کلمات متصل نمیشوند، مه آلود می‌مانند. شکل‌های مبهم و غریبی به خود می‌گیرند و بعد ناپدید می‌شوند: فوراً فراموششان میکنم.

    حالم خراب است! حالم خیلی خراب است: دچارش شده‌ام، دچار کثافت، دچار تهوع. و این بار به شکلی تازه: توی یک کافه مرا گرفت: تا حالا کافه‌ها تنها پناهگاهم بودند چون پر از آدم و نورانی‌اند: دیگر حتی این را نخواهم داشت. نمی‌دانم وقتی در اتاقم گیر بیفتم کجا باید بروم.

    اولین بار پس از دریافت نامه آنی واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه می‌کرده است؟آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه می‌شویم؟آنی نمی‌داند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمقها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که می‌رسم دستم را به طرفش دراز نکنم: از این کار متنفر است.

    هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکرده‌ام که فاقد ابعاد مخفی‌ام، محدود به تنم هستم، و محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا می‌روند. یادبودهایم را با زمان حالم بنا می‌کنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده  شده‌ام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم: نمی‌توانم از خودم بگریزم.

    شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم – لحظهٔ تیره ای که با پشت قوزکرده منتظرم تا وقت سوار شدن به قطار برسد – شاید احساس کنم که قلبم تندتر می‌تپد و به خودم بگویم: «آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد.»

    «آه آقا شما آدم خوش‌اقبالی هستید. اگر اینکه می‌گویند راست باشد، سفر بهترین مدرسه‌هاست. نظر شما هم همین است آقا؟»

    حرکت مبهمی می‌کنم. خوشبختانه حرفش را به پایان نبرده است.

    «حتما سفر موجب دگرگونی زیادی می‌شود. اگر روزی روزگاری بنا می‌شد به سفر بروم، به نظرم دلم می‌خواست که قبل از عزیمت کوچک‌ترین مشخصات شخصیتم را یادداشت بکنم تا بتوانم موقع بازگشت مقایسه کنم که چه بودم و چه شده‌ام. خوانده‌ام که بعضی مسافران چنان قیافه و اخلاقشان عوض می‌شود که وقتی برمی‌گردند نزدیک‌ترین بستگانشان آن‌ها را بجا نمی‌آورند.»

    تصور می‌کنم که اگر به او می‌گفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر می‌کند، هیچ فرقی به حالش نمی‌کرد.

    «آه آقا! عادات و رسوم عجیب‌اند»

    کمی نفس بریده آروارۀ بزرگ الاغ‌وارش را به طرفم نشانه می‌رود. بوی توتون و آب گندیده می‌دهد. چشم‌های هاج و واجش مثل گوی‌های آتشین می‌درخشند و موی تُنُکش هاله‌ای از مه دور جمجمه‌اش می‌اندازد. زیر این جمجمه سامویدها، نیام نیام‌ها، ماداگاسکاری‌ها و فوئژی‌ین‌ها شگفت‌ترین مراسم را جشن می‌گیرند. پدران پیر و کودکانشان را می‌خورند. به آهنگ تام تام طبل آن‌قدر دور خودشان می‌چرخند که بیهوش می‌افتند. تن به سرسام آموک می‌دهند. مردگانشان را می‌سوزانند. آن‌ها را روباز روی بام‌ها می‌گذارند. آن‌ها را در قایقی که با مشعل روشن شده به آب رودخانه می‌دهند. مادر با پسر، پدر با دختر، برادر با خواهر همین‌جوری دست بر قضا جماع می‌کنند. خودشان را مثله می‌کنند، اخته می‌کنند. با تکه‌های چوبین لب‌های زیرینشان را کش می‌دهند، و روی پشتشان هیولا خالکوبی می‌کنند.

    «آیا می‌توان همراه پاسکال، گفت که عادات و رسوم، طبیعت دوم بشرند؟»

    واقعیت این است که من نمی‌توانم قلمم را زمین بگذارم: تصور می‌کنم دچار تهوع می‌شوم و احساس می‌کنم که با نوشتن آن را عقب می‌اندازم.

    با لحنی چرب و نرم می‌گوید: «دلم می‌خواهد معلوماتم را در بعضی نکات توسعه بدهم، و همچنین دلم می‌خواهد که چیزی غیرمترقبه، چیزی جدید، یعنی در واقع ماجراهایی برایم اتفاق بیفتد.»

    صدایش را پایین آورده و حالت شیطنت آمیزی به خود گرفته است.

    حیرت زده می‌پرسم: « چه جور ماجراهایی؟»

    «هر جوری که بشود، آقا. سوار قطار عوضی شدن. در شهری ناشناس پیاده شدن. گم کردن کیف بغلی. اشتباها دستگیر شدن، شب را در زندان گذراندن. آقا، به گمانم می‌توان ماجرا را این‌طور تعریف کرد: رویدادی که از ردۀ امور عادی بیرون است، بی‌آنکه ضرورتا فوق‌العاده باشد. مردم از جادوی ماجراها صحبت می‌کنند. آیا این تعبیر به نظرتان درست است؟ می‌خواستم سؤالی ازتان بکنم آقا»

    «چیست؟»

    سرخ می‌شود و لبخند می‌زند.

    «ولی شاید فضولی باشد…»

    «نه، بفرمایید»

    به سویم خم می‌شود و با چشم‌های نیمه‌بسته می‌پرسد:

    «آیا شما ماجراهای زیادی داشته‌اید، آقا؟»

    رنجی فراموش شده که نمی‌تواند خودش را فراموش کند.

    وانمود می‌کرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب می‌دانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمی‌تواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند.

    خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر می‌کنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.

سورن کیرکگور

سورن کیِرکگور فیلسوف مسیحی دانمارکی، کسی که با وجود، انتخاب، و تعهد یا سرسپردگی فرد سروکار داشت و اساساً بر الهیات جدید و فلسفه، به خصوص فلسفه وجودی (اگزیستانسیالیسم) تأثیر گذاشت. از وی بعنوان پدر اگزیستانسیالیسم یاد می‌شود.

کیرکگور در 5 مه، 1813 در کپنهاگ متولد شد. پدر وی یک بازرگان ثروتمند و لوتری با ایمانی بود که، پارسایی اندوهناک و تصویر واضح او عمیقاً کیرکگور را تحت تأثیر خود قرار داد.

کیرکگور یزدان‌شناسی و فلسفه را در دانشگاه کپنهاک آموخت، و تا مدتی پیرو فلسفههگل بود تا زمانی که فلسفه هگل را ساحلی امن برای فرد و جایگاه فرد ندانست. او به شدت معتقد بود که هگل کاخ (نظام فلسفی) محکمی را بنا کرده‌است که خود هگل در آن جایی ندارد و علیه آن عکس‌العمل نشان داد. زمانیکه که در دانشگاه بود، از انجام تکالیف دینی لوتری دست کشید و برای مدتی یک زندگی اجتماعی افراطی را برگزید، و تبدیل به یک شخصیت آشنا در جامعه نمایشی و قهوه‌خانه‌ای کپنهاک شد. اگرچه، بعد از مرگ پدرش در سال 1838 تصمیم گرفت تا مطالعات یزدان‌شناسی‌اش را از سر بگیرد.

سخنان اگزیستانسیالیسمی از کیریکگارد

    تکرار و تذکار در حقیقت یک حرکت‌اند، فقط در دو جهت مخالف؛ زیرا آن‌چه به یاد آورده می‌شود قبلاً وجود داشته است و رو به عقب تکرار می‌شود و حال‌آنکه تکرار راستین رو به جلو به یاد آورده می‌شود. بنابراین تکرار، اگر ممکن باشد، آدمی را شاد می‌کند و حال‌آنکه تذکار او را ناشاد می‌کند ــ البته به شرط آن‌که فرد به خود زحمت زیستن بدهد و همین‌که به دنیا آمد نکوشد بهانه‌ای بتراشد و از بار زندگی شانه خالی کند و مثلاً عذر آورد که چیزی را فراموش کرده‌ام.

    اگر زندگی به انسان وسیله خوشبختی‌اش را عطا نکند این اندیشه که او می‌توانست آن را دریافت کند تسلی‌بخش است. اما آن اندوه بی‌پایان که زمان هرگز قادر به تسکینش نیست، که هرگز قادر به شفایش نیست این است که بدانیم راه نجاتی نیست حتی اگر زندگی سرشار از مرحمت باشد!

    به هیچ روی نمی‌خواهم بگویم که ایمان چیزی بی‌ارزش است، بلکه برعکس ایمان والاترین چیزهاست، و شایسته فلسفه نیست که چیز دیگری را به جای ایمان عرضه و آن را خفیف کند. فلسفه نمی‌تواند و نباید ایمان بیافریند، بلکه باید خودش را درک کند و بداند چه چیزی را بایستی بی‌کم وکاست عرضه نماید، و به‌ویژه نباید با وادار کردن مردم به هیچ دانستن چیزی آنان را فریبکارانه از آن دور سازد.

    به یاد آوردن گذشته‌ای که نتواند به حال مبدل شود بیهوده است.

    شهسوار حقیقی ایمان یک شاهد است و نه هرگز یک معلم، و انسانیت ژرف او نیز در همین نهفته است؛ انسانیتی بسی ارزشمندتر از این شرکت احمقانه در رنج و شادی دیگران که به نام همدردی ستایش می‌شود اما به‌راستی چیزی جز خودستایی نیست. آن کس که فقط می‌خواهد یک شاهد باشد بدین وسیله اقرار می‌کند که هیچ انسانی، حتی دون‌پایه‌ترین آن‌ها، محتاج همدردی دیگری نیست، و نباید خوار شود تا دیگری اعتلا یابد. اما چون مطلوبش را به بهای ارزان به دست نیاورده ارزان نیز نمی‌فروشد، و چندان فرومایه نیست که تحسین آدمیان را بپذیرد و در عوض تحقیر ساکت خود را به آن‌ها عطا کند، و می‌داند آنچه به‌راستی بزرگ است به‌یکسان برای همه دسترس‌پذیر است.

    آموزش چیست؟ به گمان من دوره‌ای است که انسان می‌پیماید تا به شناخت خویش نائل شود، و آن کس که از پیمودن آن اجتناب کند بهره چندانی از متولد شدن در نورانی‌ترین عصر نخواهد برد.

    آرزو وانهادن بزرگ است، اما بر آن استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ‌تر است، به دست آوردن امر ابدی بزرگ است، اما بر امر زمان‌مند استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ‌تر است.

    بگذار دیگران شِکوه کنند که عصر ما بدکاره است؛ شِکوهٔ من این است که عصر ما پست و بی‌مایه است. چراکه عصر ما شور ندارد. افکار آدمیان مثل بند کفش نازک و شل-و-وِل است و خودشان هم به رقت‌انگیزیِ دخترانِ بندباف‌اند. افکاری که ایشان به دل دارند پست‌تر و بی‌مایه‌تر از آن است که گناه‌آلود شمرده شود… امیالِ ایشان کاهل و بی‌حال و شورهایشان خواب‌آلود است. از همین روست که جانِ من همواره پَر می‌کشد برای بازگشتن به هوایِ عهد عتیق و نوشته‌های شکسپیر. لااقل در آنها آدم احساس می‌کند انسان‌ها هستند که سخن می‌گویند. در آنجا آدم‌ها متنفر می‌شوند، عشق می‌ورزند، دشمنِ خویش را می‌کشند و چندین نسل از اخلافِ او را نفرین می‌کنند: در آنجا آدم‌ها گناه می‌کنند.

    افزون بر حلقه‌ی پرشمار آشنایانم محرم رازی دارم که از همه به من نزدیک‌تر است، افسرده‌حالیم.

    در میانه‌ی طربم، در میانه‌ی کارم برایم دست تکان می‌دهد، مرا به گوشه‌ای می.خواند، حتی اگر از جای خود تکان نخورم.

    افسرده‌حالیِ من باوفاترین معشوقی است که شناخته‌ام؛ پس چه جای شگفتی که من نیز دل به او بازم.

    یا این یا آن

    سورن کیرکگور

    ‌هر آن‌کس که در جهان، «بزرگ» بوده است فراموش نخواهد شد. اما هرکس به شیوه‌ی خویش و هرکس به قدر عظمت «محبوب» خویش بزرگ بوده است. زیرا آن‌کس که «خویشتن» را دوست داشت به‌ واسطه‌ی خویشتن بزرگ شد، و آن‌کس که دیگران را دوست داشت به برکت «ایثار» خویش بزرگی یافت.‌‌

    می دانی که نیم شبی فرا می رسد که هرکسی دیگر باید نقابش را دور بیندازد؟ فکر میکنی می توانی یواشکی اندکی پیش از آن نیمه شب در بروی و مجبور نباشی نقابت را از چهره برداری؟

    سورن کیرکگور/ ترجمه: خشایار دیهیمی

    برای امید، جوانی لازم است؛ برای یادآوری نیز. برای خواست تکرار، اما دلیری لازم است. آن‌که صرفا امید می‌ورزد بزدل است؛ آن‌که صرفا خواهان یاد‌آوری است، عیاشی بیش نیست. اما آن‌‌که قصد تکرار دارد دلیر است، ‌و هرآنقدر با قوت بیشتر قادر به تحققش باشد در انسانیت ژرف‌تر است.

    سورن کیرکگور | فارسی محمدهادی حاجی‌بیگلو

و هیچ مفتش بزرگی آلات شکنجه‌ی مخوفی را که اضطراب به دست دارد در اختیار ندارد و هیچ مامور مخفی بلد نیست با زیرکی اضطراب به شخص مظنون در لحظه‌ای که از همیشه ضعیف‌تر است حمله کند یا دامی چنین فریبا و اغواگر پیش پای او نهند؛ و هیچ قاضی تیزبینی بلد نیست با قوه‌ی تمییز اضطراب توی دل متهم را بخواند، آری توی دل متهم را خالی کند، چرا که اضطراب آدم را راحت نمی‌گذارد، نمی‌گذارد به هیچ ترتیبی حواسش را پرت کند، نه با سروصدا، نه با کار، نه در ساعات روز، نه در دل شب.

      مفهوم اضطراب نوشته سورن کیرکگور

    ترجمه‌ی صالح نجفی

    «لذت ناشی از آن چیزی نیست که از آن برخودار می‌شوم بلکه زاییده‌ی آن است که من هر طور میلم می‌کشد عمل کنم.»

    یا این یا آن ،سورن کیرکگور

    بگذار دیگران شِکوه کنند که عصر ما، عصر شرارت است.

    شِکوه من این است که عصر ما عصر بیچارگی است. چون شور ندارد.

    فکر آدم ها ضعیف وسست است مثل نخ باریک. آنچه در دل می پرورانند حقیر تر از آنست که گناهکارانه باشد.

    شهواتشان بی قوت و بی هیجان و محافظه کارانه است، شور در دلشان خفته است. وظیفه شان را انجام میدهند…

    برای همین است که روح من همواره به سوی عهد  عتیق باز می گردد و به سوی شکسپیر. احساس می کنم دست کم آنهایی که آنجا حرف می زنند آدمند ، نفرت می ورزند، عاشق می شوند، دشمنانشان را می کشند، اخلافشان را نسل اندر نسل نفرین می کنند،شورمندانه خشمگین می شوند ،  بی پروا میخندند و در یک کلام لیاقت گناه کردن را دارند…

    – سورن کیر‌کگور / ترس و لرز

Most people rush after pleasure so fast that they rush right past it.”

”اکثر مردم چنان با شتاب به دنبال لذت و امیال هستند که فقط از کنارش می‌گذرند.“

( سورن کیرکگور ، یا این یا آن)

    خواه مرد باشید خواه زن، فقیر باشید یا غنی، وابسته باشید یا آزاد و مستقل، خوش‌اقبال باشید یا بداقبال، خواه در مقام پادشاه باشید و تاجی درخشان بر سر داشته باشید خواه در گمنامی محقرانه‌ای کار سخت و گرمای روز را تحمل کنید، خواه شکوه و جلال پیرامونتان ورای هرگونه توصیف بشری بوده باشد خواه سخت‌ترین و خفت‌بارترین داوری بشری بر شما جاری شده باشد —باری در همۀ این احوال ابدیت از شما و از هر فردی در این خیل میلیون‌ها و میلیون‌ها انسان تنها دربارۀ یک چیز سؤال می‌کند: اینکه آیا در نومیدی زیسته‌ای یا نه، آیا به‌گونه‌ای نومید شده‌اید که متوجه نشده باشید نومید بوده‌اید، یا به‌گونه‌ای که مخفیانه این بیماری را در درون خودتان همچون راز جانکاهتان، همچون ثمرۀ عشقی گناه‌آلود در اعماق قلبتان، حمل کرده باشید، یا به‌گونه‌ای که در نومیدی از کوره در رفته باشید چندان که مایۀ وحشت دیگران شده باشید. و اگر چنین باشد، اگر در نومیدی زیسته باشید، آن‌گاه فارغ از هرچیز دیگری که به دست آورده یا از دست داده باشید، همه‌چیز برای شما از دست رفته است.“

    ~ از کتاب بیماری منتهی به مرگ

    نوشتهٔ سورن کی‌یرکگارد

    به ترجمهٔ مسعود علیا

    من در عنفوان جوانی در غار تروفونیوس یادم رفت که چگونه باید خندید؛ هنگامی که مسن تر شدم، هنگامی که چشم واکردم و واقعیت را دیدم، شروع کردم به خندیدن و از آن پس خنده ام بند نیامده است.

    دیدم که زندگی معنایی جز امرار معاش و هدفی به غیر از رسیدن به مقام و منصب ندارد، دیدم که میل سرشار عشق را غایتی جز تصاحب دختری پولدار نیست، دیدم که میمنت دوستی معنایی جز  یاری کردن به یکدیگر به هنگام تنگدستی ندارد، دیدم که حکمت یعنی آنچه از نظر اکثریت دانایی است، دیدم شوق و ذوق مایه ای جز شهوت سخنرانی ندارد، دیدم که شجاعت یعنی خطر ده سکه جریمه شدن را به جان خریدن، دیدم صمیمیت یعنی این که بعد از شام بگویی «خواهش میکنم، قابلی نداشت»، و ترس از خدا یعنی سالی یک بار رفتن به مراسم عشاء ربانی. این بود آنچه دیدم، و خندیدم.

    به کند و زنجیری بسته شده ام بافته از قماش خیالات تیره و تار، رویاهای وحشت بار، اندیشه های بی قرار، دلشوره های مهیب، اضطراب های توضیح ناپذیر. این زنجیر «بسی منعطف و نرم است چون ابریشم، کشسان است و مقاوم در برابر قوی ترین تنش ها، و نمیتوان آن را پاره کرد»

    یا این یا آن

    سورن کیرکگور

    صالح نجفی

    امید به جامه ای نو می ماند ، آهار خورده و شق و رق و شیک ، که با این همه آن را به تن نکرده ای و از همین روی نمی دانی آیا اندازه ات هست و به تو می آید یا نه . تذکار (یادآوری) جامه ای است که دور انداخته ای ، که هر چند زیبا، دیگر به اندازه ات نیست و برایت تنگ شده است . تکرار جامه ای هست که هرگز کهنه نمی شود و ازبین نمی رود ، راحت است و راست بر قامت تو دوخته ، نه تنگ و نه گشاد. امید دوشیزه ای است دلربا اما ماهی گریز است. تذکار پیرزنی زیباست که در لحظه به کار نمی آید. تکرار همسری محبوب است که هرگز از او سیر نمی شوی چرا که آدمی فقط از تازه ها سیر می شود و از قدیمی ها هرگز

سیمون د بوار

سیمون دو بووُآر ( Simone de Beauvoir)‏ (9 ژانویه 1908 – 14 آوریل 1986) با نام اصلی سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دو بووار فیلسوف، نویسنده، فمینیست و اگزیستانسیالیست فرانسوی بود که در 9 ژانویه 1908 در پاریس در خانواده‌ای بورژوا به دنیا آمد.

بووار به عنوان مادر فمینیسم ِ بعد از 1968 شناخته می‌شود. معروف‌ترین اثر وی جنس دوم نام دارد که در سال 1949 نوشته شده است. این کتاب به تفصیل به تجزیه و تحلیل ستمی که در طول تاریخ به جنس زن شده است می‌پردازد. پس از آنکه این کتاب چند سال پس از چاپ فرانسه، به انگلیسی ترجمه و در آمریکا منتشر شد، به عنوان مانیفست فمینیسم شناخته شد.

جملاتی بسیار مفهومی و اگزیستانسیالیسمی از این فیلسوف زن

دوبووار: «وقتی که نیمی از بشر از چرخه ی بردگی نیمه ی دیگر رها شد و همراه با آن سیستم دروغ و ستم نیز از بین رفت، همه پی خواهند برد که مفهوم حقیقی رابطه ی زن و مرد چه مزیتی به تفاوت نابرابر زنان و مردان در وضعیت کنونی دارد.»

زیرکانه‌ترین راه برای تسلط بر هر جامعه‌ای..

تحقیر و محدود کردن زنان آن جامعه‌ است..

زیرا زنانِ اسیر هرگز قادر نخواهند بود.. انسان‌هایی آگاه و آزادی خواه پرورش دهند !

”زن قدرتی است که توانایی تخریب و بازسازی مردی را دارد، که خود با آگاهی به آن مرگ و زندگیْ تن می‌دهد!“

در آیینی که جسم نفرین شده است ، زن به عنوان هولناک‌ترین وسوسه‌ی اهریمن نمایان می‌شود .

سیمون دو بووار

جنس دوم

روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند….

عشق واقعی باید بر اساس شناسایی متقابل دو آزادی بنا شود؛ در آن صورت هر یک از دو عاشق خود را به مثابه خود و نیز به مثابه دیگری احساس خواهند کرد. هیچ کدام از تعالی خود دست بر نخواهند داشت، هیچ کدام خود را مُثله نخواهند کرد؛ هر دو با هم خود را در دنیای ارزش ها و هدف ها آشکار خواهند کرد. برای هر کدام عشق در حکم آشکار کردن خود از طریق اهدای خود و غنی کردن جهان خواهد بود.

– جنس دوم

– سیمون دوبووار…

سیمون دوبوار:

آشتى کردن، بخشیدن، چه واژه هاى ریاکارانه اى!

آدم باید فراموش کند، همین ……

سیمون دوبوار:

زن ها گاهی اوقات حرفی نمی زنند

چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود!

تنها با نگاهشان حرف میزنند.

اگر زنی برایتان اهمیت دارد از چشمانش به سادگی نگذرید!

به هیچ وجه……

زن‌بودن برای من چه معنایی داشته‌است؟ تا چهل‌سال تمام وانمود می‌کردم که زن بودن تفاوتی ایجاد نمی‌کند. روشنفکر بودم و روشنفکر یعنی روشنفکر. من با روشنفکر شدن، هویت بزرگسالی خود را بر الگوی تعارض و مخالفتی عمدی قرار داده بودم. من به عنوان روشنفکر می‌توانستم احساس حاد زنانه طرد شدگی‌ام را با پناه بردن به سنت فردگرایی افراطی، نه به عنوان یک زن که به عنوان یک فرد، مانع شوم. همان‌گونه که قبلا تن نداده بودم که به من برچسب کودک بزنند، حالا نیز خود را زن نمی‌دانستم. من، من بودم. وقتی بالاخره شروع به تحقیق کردم تا ببینم زن بارآمدنم به واقع چه تاثیر متفاوتی در سرنوشت من داشته‌است، به یک‌باره همه چیز برایم روشن شد. این دنیا، دنیایی مردانه بود. کودکی من با اسطوره‌هایی گذشته بود که مردان ساخته بودند و واکنش من در برابر آنها اصلا شبیه آن نبود که اگر پسر می‌بودم می‌داشتم. این انقلاب شخصی من در یک جمله خلاصه می‌شود: من که می‌خواستم درباره خودم حرف بزنم، به این نتیجه رسیدم که برای این کار نخست باید وضع زنان را به طور کلی توصیف کنم. جنس دوم خلق شد، من چهل ساله بودم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا