پیام بی معرفتی برادر با پیام های گلایه آمیز و سنگین برای داداش بی مرام در سال ۱۴۰۳
در این مطلب از سایت سرگرمی روز
پیام بی معرفتی برادر با پیام های گلایه آمیز و سنگین برای داداش بی مرام برای شما گردآوری کرده ایم. امیدواریم لذت ببرید. در ادامه همراه ما باشید.
پیام بی معرفتی و بی مرامی برادر
حرف میزنی اما تلخ !
محبت میکنی ولی سرد !
چه اجباری است
دوست داشتن من ؟
ﻏﺮﯾﺒــــﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻫـﯿﭻ . . .
ﺩﻭﺳـــــــﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﮔـﺎﻫﯽ
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺧﻂ ﺑﯿﺸﺘﺮ،
ﺣﻮﺻــــــﻠﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧـــــﺪ
نشانه میگیری سنگ می اندازی
و بعد خنده کنان ! لِی .. لِی .. لِی ..
پای میکوبی و میروی !
بد جور با دلم “بــــــــــازی” میکنی !
نه! چشمانم شور نبود
اگر که آخر کارمان ندامت شد
دست هایم نمک نداشت . . .
پیام سنگین برای داداش نامرد
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮏ !
ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﯽ
ﮐﻪ ﭘﺎﯼ ﺣﺮﻓﺖ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ،
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻫﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺑﻮﯼ ﮔﻨﺪ
“ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ” ﻣﯿﺪﻫﺪ . . .
خیلی سخته… به خاطر کسی که دوسش داری…
همه چیز رو از سر راهت خط بزنی…!!
بعد بفهمی… خودت تو لیستی بودی که…!
اون به خاطر یکی دیگه… خطت زده..!
من همان دخترک غم زده ی دیروزم
من همان کودک بی تاب برای بودن
که دلش را در اندوه و به زنجیر کشید
و به اندازه ی بی معرفتی درد کشید
یادتان باشد هیچ وقت در زندگی خود!
نقش نیشهای مار ” ماروپله” را بازی نکنید . . .
شاید دیگر توان
دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کسی که به شما اعتماد کرده بود . . .
جمله کوتاه برای برادرم بی معرفت
بیخودی به خودت زحمت نده!
این بَذرهای تنفــر که در دلم می کاری
هرگــــز جوانه نخواهد زد !
برای کسی مُردم که برایم ؛
نه… تب کرد نه… سرفه
نه… حتی عطسه!
نبندم با تو پیمانی که عهدت را وفایی نیست
نبندم دل به دنیا که دنیا را وفایی نیست
غرورم را شکستی در نگاه مست چشمانت
برای زندگی کردن بجزتو تکیه گاهی نیست
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی
که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی
که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
وقتی میخواستند یوسف را به چاه بیفکنند
یوسف لبخندی زد
یهودا پرسید: چرا خندیدی؟
یوسف گفت:
روزی فکر میکردم چه کسی می تواند با من دشمنی کند
با این که برادران نیرومندی دارم؟
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد
تا بدانم که غیر از خدا تکیه گاهی نیست