پیام در مورد کودکی و پیام های قشنگ در مورد خاطرات زمان بچگی در سال ۱۴۰۳
در این مطلب از سایت سرگرمی روز
پیام در مورد کودکی و پیام های قشنگ در مورد خاطرات زمان بچگی برای شما گردآوری کرده ایم. امیدواریم لذت ببرید. در ادامه همراه ما باشید.
پیام های و پیام درباره دوران کودکی
گاهـــــی ” دلت ” …
از سن و ســـــالت مـــــی گیرد … !!! میخواهـــــی ” کودک ” باشـــــی …..!
کودکــــی که …
به هر بهـــــانه ای …
به ” آغــــــــوشِ ” غمخواری ……
پنــــــاه می برد !!!
و …
آســـــوده ” اشک ” مـــــی ریزد !!!
هـــــــــی … ؛
بزرگ ک باشــــی …
بایـــــــد … :
” بغض هـــــــای ” زیادی را …
” بی صـــــدا ” دفن کنــــــی …..!!
دوچرخم رو در زیرزمین قایم کردم تا هیچکی نتونه اونو بدزده…
مداد رنگیم رو در جامدادی گذاشتم که گم نشه…
لباسم رو در گنجه گذاشتم و درش رو قفل کردم که دست کسی به اونا نرسه…
توپم رو تو کیسه توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکی اون رو بر نداره…
عروسک هامو توی ویترین چیدم و باهاشون بازی نکردم که مبادا خراب شه…
سالها و سالها از اونا مواظبت کردم ولی نمیدونم چه وقت، کی، از کجا اومد و روزای کودکیم رو برد…
کمی عوض شدم؛دیریست از خداحافظی ها غمگین نمیشوم؛
به کسی تکیه نمیکنم .؛
از کسی انتظار محبت ندارم؛
خودم بوسه میزنم بر دستانم ؛
سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودم میشوم…
چقدر بزرگ شدم یک شبه !!!
ای کاش کودک بودم ،
تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود.
ای کاش کودک بودم ،
تا از ته دل می خندیدم، نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم.
ای کاش کودک بودم ،
تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو، همه چیز را فراموش می کردم
ای کاش کودک بودم…
مثل پدری که پول ندارد
و به زور دست بچه اش را گرفته
و از جلوی اسباب بازی فروشی …
کشان کشان درور می کند….
روزگار هم دستم را گرفته
و مرا از بچگیم دور می کند…
دستم را ول کن…
من بچگیم را می خواهم…
پیام و اشعار خاطرات دوران کودکی
دلتـــنگـَم … نــه بــَراى ِ کـــَسى
اَز بــ ـى کـــَسى !!!
خــَسته اَم … نــَه اَز تـــَکآپــ ــو
اَز دربــه درى !!!
نـــَه دوستــ ــى ، نــ ـه یـــ ـادى
نــَه خــ ـاطره شـــیرینى
تـــَنهـــایَم …
تــَنها تــَر اَز آن ســَنگـــ ِ کــنار ِ جــ ـاده
اَمــ ـا ، مــُشتــاقَم
مـــُشتــاق ِ دیــدار ِ آن کــَس کـ ــه
صـــادقـانهـ یــ ـآدَم کـــُنـَد !!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ تنگ می شود…
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﮐﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﯼ قلبم میگیرد…
ﮔﺎﻫﯽ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ …
ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺩﻟﯽ ﻧﺒﻮﺩ…
تا تنگ شود…
ﺗﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﺩ …
ﺗﺎ ﺑﺸﮑﻨﺪ…
دلم برای کودکیم تنگ شده….
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم…
مرگ مادر “کوزت” را باور می کردم و از زن “تناردیه” کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر “هاچ” گم نشود…
دلم می خواست “ممُل” را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال “وروجک” می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده …
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم…
دلم برای کودکیم تنگ شده …
شاید یک روز در کوچه بازار فریب ، دست من ول شد و او رفت …
دلبسته به سکه های قلک بودیم…
دنبال بهانه های کوچک بودیم…
رویای بزرگ شدن خوب نبود…
ای کاش همیشه کودک بودیم…
گـ ـآهـی وَقــتــهــآ دِلــَم میخــوآد آوآز بـِخونـَم
لــِی لــِی کــُنَم
بــپـرَم تآ دَســتَم بـهـ یـِهـ توت قــِرمــِز برســهـ
…
توی کوچهـ بــآزی کــُنــَمدوچــَرخهـ سوآر م و آب نــَبـآت چوبـ ـی
موهـآی بـُلـَندَمو روی شونـِهـ هام و وقتیکهـ می دَوَم
بــآد هـَر تـآرِشو بهـ یهـ طَـرَف بـِبـَره
بهـ جآی بـآز کردن دَر بـآ کلـیـ ـد سـَنگـ بِزَنَم
به شیشهـــ
حــیــفـــ…!
نمیشود……….
کودَک درونـــم خستــِهـ شُده اَز خــآنومـ ـی…!
کاش کودک بودم که به هربهانه ای به آغوشی پناه می بردم و آسوده اشک می ریختم !
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی …
هیچ دوره ای جای خودش نبود
کودک بودم،
می گفتند: تا کی می خواهی کودک بمانی،بزرگ شو!
جوان شدم،
گفتند: سعی کن ،کودکِ درونت را زنده نگاه داری!!
و من
همیشه تشنه ی کودکی ماندم
هیچ دوره ای جای خودش نبود
نــــــــشسته ام به یاد کـــــودکی هایم
دور غـــــــــــــــــــلط ها یه خط بـــــــــــــــسته می کشم…
دور خـــــــــــــــــودم …!
همبازی قدیم!
چشم نگذار…
آنقدر دورم که با شمردن همه اعداد
هم پیدایم نمیکنی!
بزرگتر که میشوی ، غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند…
و لبخندهایت را در آلبوم کودکیت جا میگذاری…
و ناخواسته وارد دنیای لبخندهای مصنوعی میشوی ….
شاید بزرگ شدن آن اتفاقی نبود که انتظارش را می کشیدیم ….
کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای دور اجاقی ساده بودشب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما ،که طاقی ساده بودمی شدم پروانه خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بودزندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بودقهــــر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بودساده بودن ،عــادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بودقیصر امین پور
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
… دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد …
می شود باز هم کودک شد؟؟
راستی خدا!
دلم فردا هوای امروز را می کند…
من از هفت سنگ می ترسم…
می ترسم آنقدر…سنگ روی سنگ بچینیم…
که دیواری ما را از هم بگیرد…
بیا لی لی بازی کنیم…
که در هر رفتنی…دوباره برگردیم…
بیا دوباره کودکی کنیم…
دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
دلم برای خط کشی کناردفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاک کن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی
دلم برای تخته پاک کن و گچ های رنگی کنار تخته برای اولین زنگ مدرسه
دلم برای مبصر شدن، برای از خوب، از بد، کارت صد آفرین
و جاکتابی زیر میزها، جانگذاشتن کتاب و دفتر
دلم برای زنگ تفریح، برای عمو زنجیرباف بازی کردن*ها
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن، دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه… نمره انضباط
دلم برای خودم، دلم برای دغدغه و آرزوهایم
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟
امروز کسی از من پرسید چند سال داری…
گفتم روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم…
کودکی چند ساله ام
اولین روز دبستان بازگرد!
کودکیها شادوخندان بازگرد!
درسهای سال اول ساده بود!
آب را بابا به سارا داده بود!
درس پند آموز روباه و خروس!
روباه مکارو دزد و چابلوس!
با وجود سوز و سرمای شدید!
ریز علی پیراهن از تن میدرید!
تا درون نیمکت جا میشدیم !
ما پر از تصمیم کبرا میشدیم!
کاش هرزنگ تفریحی نبود!
جمع بودن بود و تفریقی نبود!
کاش میشد باز کوچک میشدیم!
لااقل یکروز کودک میشدیم…
باز دلم…
هوای آن روزها را می کند…
روزهایی که…
بهانه ی شادیمان…
یک عروسک بود…
و بهانه ی بازیمان…
تنها یک همبازی…
و ما آن قدر غرق در بازی بودیم…
که گویی تمامی دنیا …
در همان لحظه خلاصه می شد…
مرزی نبود…
میان خیال…
و واقعیت. . .
باز دلم…
هوای آن روزها را می کند…
روزهایی که…
در صداقت معنا می شد…
روزهای پاک کودکی…
دلم…
هوای آن روزها را می کند…
هوای تو را…
این خانه را…
و صدای آن روزها…
که فــریاد می زند:
فاصله ها ، هرگز حریف خاطره ها نمی شوند
یاد ایام گذشته بی وجودت غصه بود
خاطرات روزگاران در دلم گم گشته بود
ای قدیمی ای صمیمی خنده ها یادش بخیر
ای تو هم بازیه من آن کودکی یادش بخیر
یاد شادیمان دل افسرده ام را شاد کرد
خاطرات شیطنتها در دلم غوغا بکرد
آنهمه شور و شعف در کودکی یادش بخیر
عشقهای بی ریا آن قلبهای پاکمان یادش بخیر…
انقدر بچه ها را به بزرگ شدن امیدوار نکنید !!
بزرگ میشی یادت میره …
بزرگ میشی میری مدرسه …
بزرگ میشی دکتر میشی …
بزرگ میشی عروس میشی …
بزرگ میشی بابا میشی …
بزرگ میشی …
بزرگ میشی …
کــودکــ را بگذارید کـــودکــی کنـــد